یارمحمد جوان بود و رشید و همه دخترهای آبادی خاطرش را می‌خواستند؛ از میان آن همه دختران رشیده ترگل، اما یارمحمد دست گذاشت روی زرافشان...

خدام هر سه‌شنبه با دل‌های آرزومند قرار دارند تا آن‌ها را به زیارت ببرند/ آقایی که صدای مشتاقانش را می‌شنود

یک دریا اشک، همیشه خدا توی چشم‌های کم‌سوی پیرزن موج می‌خورد؛ چشم‌هایی که حالا دیگر رمقی برای دیدن ندارد؛ اصلاً چه مانده از این دنیا که ارزش دیدن داشته باشد؟ کاش یارمحمد بود و این روزهای زرافشان را می‌دید. حالا پیرزن حتی نمی‌تواند برای خودش غذایی بپزد و وقتی خودش را یادش می‌آید که عروس خانه‌ای نونوار بود و آتش اجاقش خاموش نمی‌شد، دنیا از توی چشم‌های مه‌آلودش موج می‌خورد و می‌افتد روی گونه‌های چروکیده‌اش. کجا رفت آن قامت رشید و آن چشم‌ها که برق نگاهشان، دل جوان‌های آبادی را غنج می‌داد.

یارمحمد جوان بود و رشید و همه دخترهای آبادی خاطرش را می‌خواستند؛ از میان آن همه دختران رشیده ترگل، اما یارمحمد دست گذاشت روی زرافشان... مجلس عروسیشان چند شبانه‌روز طول کشید؛ از گندم‌پاک‌کنی تا نار زدن و دست ‌به دست کردن عروس و داماد. قدم به خانه بخت که گذاشت از یارمحمد فقط یک چیز خواست... سال بعد از آن، دوتایی آمدند حرم.

روی سجاده‌ای قدیمی در اتاقی با چراغی کم‌نور

هیچ کس پیرزنی تنها را دوست ندارد که حالا از همه داشته‌های دنیا، فقط خاطره‌های دیر و دوری برایش باقی مانده است و از آن همه جوانی و سرمستی، پلک‌هایی افتاده و دست‌هایی لرزان، اما امام رضا(ع) که مثل پسرهای پیرزن بی‌معرفت نیست که دعایش را بی‌پاسخ بگذارد؛ گیرم از این ایوان پل‌پوش که حالا همه کاهگل‌هایش دارد می‌ریزد، تا ایوان طلا، راه‌ دور و درازی باشد که قلوه‌سنگ‌هایش چرخ ماشین پسر پیرزن را خراب می‌کند؛ گیرم از این شب‌های تاریک روستا، که باد همه شب را از لای درز پنجره هوهو می‌کند، از این شب‌ها که پیرزنی تنها با چادرنمازی کهنه در اتاقی با چراغی کم‌نور، روی سجاده‌ای قدیمی گریه می‌کند، تا سحرهای نورانی حرم، تا آن سحرها که صدای نقاره‌خانه در گرگ و میش صبح می‌پیچد، که صدای نقاره‌خانه خواب خیال‌انگیز شهر را می‌روبد، هزار کوه بلند و هزار دشت دور و دراز فاصله باشد.

مردانی با خورشیدی که بر سینه‌شان می‌درخشد

حتماً مثل قصه‌ها، باد صدای پیرزنی تنها را با خودش آورده و توی رواق‌ها منتشر کرده است. صدای پیرزن حتماً با صداهای گنگ مناجات درهم آمیخته و زیر طاقی‌ها گم شده است؛ جایی که دختران نور، در هزار آینه شکسته زندگی می‌کنند... .

کسی با خورشیدی روی سینه‌اش، صندلی چرخدار می‌آورد و کسی با خورشیدی روی سینه‌اش کمک می‌کند تا پیرزنی تنها روی صندلی جاگیر شود. کسی با خورشیدی روی سینه‌اش صندلی چرخدار را هل می‌دهد و کسی با خورشیدی روی سینه‌اش جلو می‌دود تا راه را باز کند.

خدام صف کشیده‌اند تا پیرمردها و پیرزن‌هایی مثل زرافشان را بیاورند به زیارت. آن‌ها هر سه‌شنبه قرار دارند با خودروهایی که دل‌های آرزومند را با دست‌ و پاهای کم‌توانشان به زیارت می‌آورند. هر سه‌شنبه صبح، صفی از دل‌های مشتاق، با آن‌ دست و پاهای کم‌توان با آن چشم‌های لبالب، از گوشه‌ای دور یا نزدیک به زیارت می‌آیند و خدام صف می‌کشند تا یاری‌رسانشان باشند، مردانی با خورشیدی که بر سینه‌شان می‌درخشد.

مرگ گاهی وقت‌ها چقدر می‌تواند مهربان باشد

حالا حرم مطهر امام رضا(ع) از توی قاب عکس رنگ‌پریده دیوار اتاق پیرزن بیرون آمده و دارد لحظه به لحظه جلو می‌آید تا پیرزن را به آغوش بکشد؛ پیرزنی تنها که از همه داشته‌های دنیا خاطره‌هایی دور دارد.

حالا زرافشان دوباره اینجاست؛ بی یارمحمد. زیر ایوان طلا، روبه‌روی ضریح مطهر. حالا کجاست پسر پیرزن؟ حالا کجایند اهالی روستا تا ببینند امام رضا(ع) صدای زرافشان را شنیده است.

حالا زرافشان گلویی تازه کرده به آب سقاخانه. می‌خواهد درهای چوبی حرم را ببوسد، تا اگر این آخرین زیارت عمرش بود، حسرت به دل نمانده باشد و مرگ گاهی وقت‌ها چقدر می‌تواند مهربان باشد؛ مرگی که زرافشان را دوباره به یارمحمد می‌رساند تا باز جوان و قبراق، کوره‌راه‌ها را بکوبند و به زیارت بیایند؛ به زیارت آقایی که صدای دوستدارانش را می‌شنود؛ حتی اگر از پشت هزار کوه بلند باشد؛ از آن طرف هزار دشت دور و دراز.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.